چقدر برایشان زحمت کشیده بودم توهین کرد. با هر ایرادی که می گرفت یک خفه شو نصیبش می شد.
جلسه که تمام شد خانم مهندس “زد” سراغم آمد و احوالپرسی گرمی کردیم. بعد با چشمهای ریزش دوسه بار سرتاپایم را چک کرد و گفت: چقدر چاق شدی. گفتم: خفه شو! البته بعد از خفه شوی این یکی، چیز دیگری هم گفتم که چون خانواده اینجاست از عنوان کردنش معذورم.
مسیر شرکت تا خانه را با آخرین سرعتی که ماشین توانش را داشت، راندم!پشت چراغ قرمز اول، پسرک ده دوازده ساله ای چسبید به شیشه ماشین و شروع کرد به دستمال کشیدن، دویست تومنی را از لای پنجره رد کردم، گفت: خانوم! این که پفک نمکی هم نمی شه، گفتم : خفه شو!
نرسیده به خانه، تازه یادم آمد که “لپ لپ” و ” مداد رنگی” که دیشب قولش را به بچه داده ام، نخریدم. دور زدم! لوازم التحریری شلوغ بود انگار که مردم به جای نان هم مداد می خورند، گفتم آقا اون جعبه مداد رنگی رو میدین! گفت خانوم صبر کن به نوبت! گفتم: خفه شو!
به خانه که رسیدم پسرک از مهد آمده بود و نشسته بود روی پله ی جلوی خانه ، چشمهای سرخش معلوم بود که تا توانسته زار زده. بغلش کردم و لپ لپ و مداد رنگی را دادمش، تا آمدم بگویم تو مرد شدی نباید گریه کنی، با هق هق گفت: مامان خفه شو …